دانیالدانیال، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

روزهای کودکی

تحولات جدید

بالاخره یاد گرفتم که چطور غلت بزنم. بار اول حدود 5 دقیقه ای طول کشید. غلت زدن شروع دوره جدیدی از رفتارهای متحولانه و تکاملی من و بقیه بچه ها به حساب می آد (اینو مامانم گفته). همزمان با این تحول آب دهنم شر شر از لب و لوچه ام سرریز میکنه. نمی دونم چرا یادم میره آب دهنم رو قورت بدم. بابام اسمش رو گذاشته شیر سماور!! جلوی لباسم در چشم به همزدنی خیس آب می شه به طوری که عملا از پیش بند هم کاری ساخته نیست. مامان ناچار همش در حال لباس عوض کردن منه. تازگی ها دارم دور و برم رو به دقت می شناسم ببینم چیزی کم و زیاد شده که از چشم من دور مونده باشه، به خاطر همین حس کنجکاوی و کارآگاهی که بهم دست داده حتی دلم نمی آد بخوابم. بعضی وقتها اونقدر خوابم می آد که ...
24 دی 1391

کشف تازه!

تازگی ها کشف کردم که دو تا پا دارم!! نمی دونم چرا تا حالا متوجه نشده بودم ها؟ حالا سعی می کنم اونها رو بگیرم تو دهنم مزه مزه کنم ببینم چی هستن و به چه دردی می خورن. فعلا که زیاد از مزه اش خوشم نیومده و ترجیح می دم همون دستام رو تا جایی که تو دهنم جا می شن با حرص و ولع تمام نشدنی بخورم. این روزها خیلی با چند هفته قبل فرق دارم؛ به محض بیدار شدن کلی می خندم و خوشحالم و سعی کنم با صداهایی که خودم هم نمی دونم چیه با مامان حرف بزنم. تقریبا می تونم با دستام یه چیزایی رو بگیرم مثل موهای مامانم! یا مثلا بابا وقتی منو جلوی آینه می بره می فهمم که یه پدر، یه پسر تقریبا کچل رو تو آینه بغل کرفته که هر کاری میکنیم اونها هم ادای ما رو درمیارن. جدیدا از ماش...
15 دی 1391

یلدای اول = 3 ماهگی

من پارسال این موقع کجا بودم؟؟ شاید در عالم ذر!! یه فرشته غمگین که فکر می کرد اگر به زمین بیاد خیلی خوشحال می شه.یه جای دور که نه رنجی بود و نه دردی و نه دغدغه ای. جایی که همه همدیگر رو می شناسن اما وقتی به دنیا میان یادشون می ره.. نمی دونستم که با رها کردن اون دنیای طلایی پا به جایی می ذارم که حتی سایه اون عالم هم نمی شه، اما با این حال مامانم می گه پا گذاشتن به این دنیا هم مرجله ایه که باید برای کامل شدن طی کنیم...  اولین یلدای زندگی من هم آمد و رفت. بس که من برای مامان کارتراشی می کنم اجازه ندادم چیزای جدید بنویسه..  من که از یلدا سر درنیاوردم که دقیقا چه خبر بود اما به قول مامانم یلدا و تو...
15 دی 1391

اولین برف

امروز هوا کاملا آفتابیه. خیلی هم آفتابش پر رنگ و طلایی به نظر می رسه اما نمی دونم چرا مامانم اصرار داره از باریدن برف دو روز پیش بنویسه!! خوب شاید چون اولین برف زندگیم بوده. اون روز خیلی سرد بود. مامان و بابا تصمیم گرفتن تو اون روز سرد و برفی برن خرید!! من که زبون ندارم بهشون بگم که چرا این همه روزای بدون برف و بارون رو ول می کنید و منو تو اون روز می برید بیرون؟ هیچی، منو با کلی لباسی که تنم بود تو یه پتو پیچیدن و رفتیم بیرون. سر و صورتم کاملا تو پتو بود اما من یواشکی از یه سوراخ که برای نفس کشیدنم باز بود، یکی دو تا دونه سفید یخ زده و سرد رو روی صورتم حس کردم. واای چقدر سرد بود!!! از تعجب نق و نوقم قطع شد. پس برف برف که میگن...
1 دی 1391
1